خاک زادگاه، مرا از نو کشاند به آبادان! مجنون، منهای لیلی، دیگر آن،
مجنون نیست! رفتم برای پرداخت بدهکاری های معنوی. رفتم برای ادای اور دین و خدمت به کودکان و نوجوانان زادگاه، که از صمیم قلب، دوستشان دارم.
رفتم تا با این بضاعت و مایه اندک، در حد توان و امکان، خدمت کنم. و نه خواهان و طالب پست و عنوان و مقام بودم و نه گرفتار خیالهای خام و و بلندپروازی های شتاب زده!
سپاس خداوند منان را که توفیق از اوست.
ره آورد آن سفر و دو سال اقامت در آن خانه ساکت و دنج و آرام، این کتاب شد. «آبادان، شهر خوبان» پیرانه سر، عشق جوانی به سر افتاد و گاهی قدم زدن در کوچه های کودکی و در محله های قدیمی و گفتگو با مردم.
لحظه ها و ساعتها، از نو تماشای اروند رود و بهمنشیر. قدم زدن در خرابه ها و تماشای ویرانه ها و خانه ها و کوچه های خاطره ها.
آن دوسال، مجال خوبی بود برای حضور در کلاسها و مدرسه ها و گفتگو با بچه ها و معلمها که همه مهربان بودند و شایسته و دیدار و گفتگو با آن مردم خوب و زخم برداشته و رنج دیده.
دو سال مانده بود به بازنشستگی که خاک عزیز زادگاه و جاذبه خاطره ها، «مراه پرواز داد و احساس زنده بودن کردم و با همه وجود، سبز» بودم و پوینده و پرتلاش.
دیدن هر آبادی و عمران و بازسازی و بهسازی، خوشحالم میکرد و دیدن هر خرابی و ویرانی و سهل انگاری، غصه دارم می نمود! |
باید یک بار دیگر برمی گشتم به زادگاه، به آبادان، که یاد «شهدا» را زنده بیان می کند. تلاش های مهم ا ین است - ابتدا باید یک بار دیگر - در آبادان - احساس کودکی و نوجوانی و جوانی می کردم و باید از نو...